محل تبلیغات شما



فکر می کنم باید بیشتر بنویسم. حتی وقتی چیزی برای گفتن ندارم تا بتونم به درون خودم راه داشته باشم. که وقتی به خودم میام می بینم دلم سنگینه، گرفته بدونم چشه، مشکل از کجاست. از کجا یهو بی دلیل دل آدم میگیره؟ اصلا چی میشه یهو؟ شاید خوندن متن بهارنارنج پرتم کرد به نبود پدربزرگم، بابی(که همه بابایی و من بابی صداش میکردم) یکی از عزیزترینای زندگی من بود. یه بار یه روانشناس بهم گفت شخصیتت جوریه که با آدمایی که ازت ضعیف ترن مهربونی بیش از حد داری و وقتی احساس تسلط
صبح بعد از گذاشتن پست رفتم بیرون تا برای یاسی گل بگیرم. یاسی خواهر بزرگ منه و امروز بالاخره کنکور دکتراشو داد. آقای سیبیل در همون حین زنگ زد که نسترن یه دقه میای پایین؟ و به من نگفته بود خونه نیست همینش برام عجیب بود. اومد پیشم و فکر میکنید چی؟ عطر موردعلاقمو برام خریده بود! دفعه ی پیش اسپریشو پیدا کرده بودم و خریدم، مارک اسپری رو به زور دیده بوده و رفته بوده تو سایتش از رنگ اسپری اسم عطرو پیدا کرده بوده :) میدونید، اون بلده چجوری ادم و خوشحال کنه و بابتش
نمیدونم باید اسم این روزها رو چی بذارم. به یک سال پیش فکر میکنم. کنکور دادم، جایی که میخواستم استخدام شدم و تاوقتی دانشگاه شروع شه اونجا حضوری کار میکنم و بعدش دورکاری. روزهایی که تا زعفرانیه میرفتم، در برف و بارون، با بچه ها میخندیدیم، چایی میخوردیم و پنج شنبه ها طبق عادت از بیرون غذا میگرفتیم. برگشتنه تا مترو تجریش پیاده میرفتم، ولیعصر و درختای بلندش و نگاه میکردم . برای خودم بستنی میگرفتم و تا مترو با میم حرف میزدم.
یه دستم تو توییتر هشتگ میزنه #اعدام_نکنید اون یکی دستم مشت شده اشکمو پاک میکنه چون زودتر باید برم ادامه ی درسمو بخونم. تضاد. وجود امید حتی وقتی همه چی سیاه ست. نه که زیادی احساساتی باشم که همیشه همه باهام دعوا دارن یکم منطق و بزار کنار دلت و نرم کن، که دلم برای امیدای از دست رفته و آینده ای میسوزه که رنگش داره هر روز بیشتر به خاکستری میل میکنه؛ اون وسطام به امید فکر میکنم، مگه امید آخرین چیزی نبود که باید از دست می دادیم؟
میگفت مشکل ایران تاریخ پر حادثشه. این تاریخ پر حادثه باعث شده اینجا یه جامعه ی کوتاه مدت تشکیل بشه. حالا جامعه ی کوتاه مدت یعنی چی؟ یه جامعه که هیچ چشم اندازی از آینده نداره. انقدر هر روز اتفاقای عجیب غریب میافته که کسی نمیتونه حتی برای فرداش برنامه ریزی کنه، چه برسه برا ارامش 10 سال بعدش و خب چی بدتر از اینکه آدما، صبح وقتی از خواب پا میشن امید نداشته باشن؟ آرزویی نداشته باشن؟ میگن آرزو محرکه ی آدمه، کسی که با شوق و انگیزه ی انجام یه کاری از خواب پا میشه
همیشه عکسی هست که دیر یا زود باید پاکش کنی، گلی هست که دیر یا زود باید دور انداخته شه، پیغامی که نمیشه تا همیشه بمونه و یهو دو طرفه پاک میشه و شماره ای که دیگه با بقیه برات فرقی نداره. مثل لحظه ی آن پین شدن از تلگرام و اسم ها و خاطره هایی که دیگه قراره از زبون به حافظه منتقل بشه. آدم هرکاری هم کنه از این تکرار خلاصی نداره، تکرار لحظه هایی که باید آگاهانه و با ارداه ی خودش تصمیم به فراموشی بگیره. امروز دوباره میخواستم همه چیزهایی که لازم ندارم و پاک کنم.
دیروز برای اولین بار بعد از قرنطینه الف و هلیوم رو دیدم. الف یه جورایی صمیمی ترین دوست منه و هلیومم از اون دوست عزیزاس برام. راستش دلم خیلی تنگ شده بود برای خودمون. برای اینکه باهم حرف بزنیم، یا حتی حرف نزنیم ولی از سکوت بینمون معذب نباشیم. دیدین؟ آدمای کمین که آدم میتونه از سکوت باهاشون لذت ببره. من از سکوت بینمون لذت میبرم. از اون لحظاتی که باهم حرف میزنیم راجب چیزای عجیب جدید و هرکدوم چند ثانیه بینش به فکر فرو میریم.
دیروز برای اینکه چیزی بخرم بیرون رفته بودم، از جلوی یه مغازه ی لبنیاتی رد شدم و یهو بوی خامه و سرشیر بهم خورد. پرت شدم به بچگیم. وقتی میرفتیم خونه ی عمه ام خارج از تهران و میخوابیدیم و صبحا بوی شیرکاکائو و سرشیر زودتر از همیشه بیدارمون میکرد. یادتونه تو پست " گمونم دلم تنگ شده بود " نوشته بودم : بو ها. دقت کردی؟ بو ها قابلیت اینو دارن که تو رو پرت کنن تو یه فضا و زمان دیگه و چیزایی که یادت نبود و به یادت بیارن.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ورزش و جوانان گلپایگان